تو مثل سفره هفت سینی
به اسم سین، همه خوبی ها توی سفره جمع میشن
به اسم تو هم همه ی خوبی ها جمع میشن
به خاطر همین من میگم
میم یعنی محبت
میم یعنی عشق
میم یعنی آرامش
میم یعنی شادی
میم یعنی حضور
میم یعنی تو، یعنی مادر
اگه بگم بعد از تو تنهایی رو لمس کردم دروغ نیست
اگه بگم بعد از تو غربت رو حس کردم دروغ نیست
اگه بگم بعد از تو خزون رو دیدم دروغ نیست
حق داشتی نگران محمدت باشی
توی این سه سال ...
فقط همینو بگم که نگاه های محمدت، بغض های تنهاییش و کلافگی های بی مادریش منو پیر کرد
امروز وقتی گفتم میخوام برم؛
کاش با چشمام التماس چشماشو نمیدیدم
و کاش سردی حال و هواشو نمیفهمیدم
به یاد بودنها و خنده ها و حرف ها و شنیدن های تو؛ عزیز دوستت دارم
یه کم که نه ؛ خیلی خسته شدم
خسته از این روزگار، از این سختیها، از این هم و غم
نمیدونم چی بگم؛
باورم نمیشه این من همون من قبلیه؛
همونی که سختی ها رو به سخره می گرفت؛
همونی که ستوه رو به ستوه آورده بود؛
حالا این من خیلی ضعیف شده؛
ضعیف شده ولی نه خود به خود؛ سختی ها ضعیف ش کرده
بغضای شبونه؛ بیداری ها؛ نداشتن تمرکز؛ خنده های نمایشی و مصنوعی و ...
همش برام طبیعی و عادت شده؛
امشب دست به دامان همه چیز شدم،
قرآن ، حافظ ، اینترنت و حالا هم نوشتن.
بی نوا نوشت:
- آخر خطم ولی درخواستم از بزرگی تو هست نه از لیاقت خودم
- باز زمزمه می کنم " ان مع العسر یسرا ؛ فان مع العسر یسرا " و " الا بذکر الله تطمئن القلوب " و " لاحول و لاقوة الا بالله العلی العظیم "
- میدونم که هر چی بدیه به خاطر خودمه و خوبی ها از لطفته ؛ بیا و مثل همیشه این بد رو به خوبی خودت ببخش
عزیزم ، تقدیم به پاهای تاول زده ات :
سه ساله دختری بابا ندارد
تلاطم در دلش ، دریا ندارد
زده "سیلی" به گوشش ابن ملعون
نشانش یادی از "زهرا ( سلام الله علیها )" ندارد؟
فراری گشته از گرگان وحشی
عدو از "ساقی" اش پروا ندارد
"اسیر"ی چون بشد همراه دختر
غمش هم کم ز "عاشورا" ندارد
"ابو فاضل" بیا "آب" "حیا" ده
نگویندش که او "سقا" ندارد
خمیده قّدِ او همچون کمانی
توان و تاب او سینا ندارد
صدای ناله اش کنج خرابه
"گل لاله" به صحرا جا ندارد
پدر را گشته مادر این سه ساله
بدونش زندگی معنا ندارد
سر بابا در آغوشش ؛ ... رهایی
دلیل مرگ او فتوا ندارد
ببین سارا چرا پژمرده گشته؟
همه گفتند که او دارا ندارد
ناله نوشت :
چشمانم از زمانی که پاهایت را دیده ، تاول زده اند...
ف... ف... ف...
این اولین پست من توی این وبلاگه ولی ببین چه خاکی همه جا رو گرفته؛
هر چی فوت می کنم انگار نه انگار؛
به نظرم باید یه شست و شوی حسابی راه بندازم.
.
.
.
راستش حال و هوای دلم هم دست کمی از این جا نداره؛
از طرفی غبار سختی روزگار، از طرفی هم ظلمت دوری از او؛
1. من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم ............... لیکن از آن بگسستم وَ گنهکار شدم
2. امشب خیلی به یاد عزیز بودم؛ اومدم آروم بشم، نوشتم